زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

مسافرت

چند روز پیش بابایی از محل کارش بهم زنگ زد و گفت اگه دوست دارین برین مشهد به فکر بلیت باشید و برنامه ریزی کنید، و درست نیم ساعت بعد تماس گرفت که دلم خیلی درد میکنه و یه ساعت بعدش بهم گفت که دیگه طاقت نداره و بیا بریم دکتر و دکتر رفتن همانا و آپاندیسیت تشخیص دادن و بستری شدن بابایی همانا. اون شب من و تو تا ساعت ١ بامداد تو بیمارستان بودیم و البته به شما اجازه ورود به بخش رو هم ندادند.برای همین بعد از اینکه بابایی از اتاق عمل اومد بیرون ، همکار من یا به قول تو عمو اسدیار ما رو تا خونه رسوند و شب هم شیوا جون دخترشون پیش ما بودند ، و همکار بابایی هم تا صبح پیش بابایی موند و این طور شد که مسافرت ما با ١٠ روز تاخیر انجام شد. و البته از تاخ...
20 دی 1391

دیدن عمو

دیشب عموعلیرضا یعنی عموی بزرگ من اومده بودند  کیش و عصری ما رفتیم دیدنشون مهمانسرای شرکت نفت ،‌بعد هم من و تو باهشون رفتیم کشتی یونانی و پارک مرجان که خیلی خوش گذشت و یه تنوع هم برای دختر خوشگل شد. این عکس هم از جزیره گردی مارال مامان ؛ بغل عمو   همراه با نیایش و امیرحسین   ...
25 شهريور 1391
1